سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

نوروزنامه

سلام   پست قبلي اولين روزي بود که اومده بودم سرکار و خيلي داغون بودم الانم بهتر نيستم اما بايد بگم عيد خيلي بهمون خوش گذشت هرچقدر ازش بگذره يادم ميره که بگم چه عيد خوبي بود بحمداله پس اينجا مينويسم که يادم بمونه. سال جديد با يه مار خوش خط و خال اومده سراغمون اميدوارم براي همه ثروت و سلامت و روزي حلال و نعمت به همراه بياره. ما هم به لطف همت عمه جون ساميار راهي سفر شديم واقعا خدا براش خوب بخواد اگه به خودم بود چون يکم ساميار گرفتگي صدا داشت و آبريزش بيني ترجيح ميدادم تو خونه زانوي غم بغل بگيرم (عجيبه ! مگه نميدونستي که من رواني شدم ) ولي ديگه براي اينکه شرمنده ش نشيم چون بخاطر ما از اصفهان اومده بود تهران ديگه راهي سفر شديم... ب...
24 فروردين 1392

همه وجودم

وقتی دار و ندارت رو میذاری و میای سرکار ، اونم جایی که نه همکارات رو دوست داری (بجز تعدادی که واقعا انگشت شمارن) و نه کارت رو...   میتونی فراموش کنی یه گل داری که بهت نیاز داره. بله من اومدم با یه دنیا غصه بعد از ۲۰ روز که کنار پسرم بودم. واقعا الان دارم میفهمم که کار برای زن یعنی بهره کشی از جسمش روحش و جانش ، حداقل در مورد زنی که مادر هست میتونم بگم اطمینان دارم که اینطوره. به شدت احساس حسادت میکنم به مادرم که داره سامیار و نگه میداره (یعنی بدبخت تر از من دیدین تا حالا) و این باعث میشه که حتی رفتارام با مادرم تحت الشعاع قرار گرفته و کلا بد اخلاقم به همین نسبت محمد بنده خدا هم بی بهره نمی مونه. اما گذشته از همه اینا سال ...
17 فروردين 1392

روز تولدم

امروز روز تولدمه، اما من هیچ حسی ندارم. بیشتر یاد روز تولد سامیار افتادم لحظه باشکوه مادر شدن. شاید امروز برای مادرم روز خیلی پرشکوهتری باشه، نه بخاطر اینکه من بچه ویژه ای بودم براش به هیچ وجه!بلکه برای اینکه روح خداوند از جسم اون طلوع کرده و یک کودک بهشتی رو به دنیا آورده. کلا امروز خیلی خوشحال نیستم دلم میخواست کنار پسرم بودم توی خونه با ناز و نوازش از خواب بیدارش میکردم پرده اتاقش رو میدادم کنار و نور رو مهمون چشمای با محبتش میکردم ، میبوسیدمش و بینییم و فرو میکردم زیر گردنش و عطر تنش رو با همه وجود حس میکردم و توی بغلم نگهش میداشتم تا موتورش شارژ بشه و کم کم راه بیفته و شروع کنه به شیطونی. بعد دستاش رو بگیرم توی دستام و بهش بگم: "ماما...
16 اسفند 1391

بیست و هفت ماهگی

عزیزم پسر نازنینم این روزها خیلی عجیب و غربت با خودم درگیرم که اگه قرار باشه همدم و مونسی داشته باشی و بعد من و بابایی تنها نمونی واقعا بهتر نیست که یه خواهر یا برادر داشته باشی یا نه.   آره میدونم توی این وضع و اوضاع دیوانگیه با اینهمه فشارهای اقتصادی!!!! ولی چون خودم هم توی خونواده کم جمعیتی بودم میفهمم تنهایی چجوریه و از چه جنسیه البته بگما تازه من خودم با بابا و مامانم خیلی خیلی دوست بودم و داداشمم که عالی بود از همه نظر ولی بازم همیشه تو خودم بودم خیلی دیر اعتماد میکردم خیلی دیرجوش بودم(که البته تو تا الان کاملا نقطه مقابل من بودی ها) ولی هرچقدر فکر میکنم میبینم یدونه بچه توی دنیای به این بزرگی حتی اگه بهترین امکانات رو هم بر...
9 اسفند 1391

صدایم کن، صدای تو خوب است...

چند روز پیش یعنی ۲ اسفند ۹۱ بعد از ظهر طبق معمول همیشه من در آشپزخانه مشغول کار و شما هم عین پلنگ صورتی دائم از اینور به اونور میدوی و من توی آشپزخونه فقط یه سایه رو میدیدم که گاهی میدوه طرف سالن و گاهی میدوه طرف اتاق خوابا و هر بار یه چیزی یا دستشه یا داره میکشه خلاصه که دست خالی نبودی هیچ باری...   بماند... در همین اثنی اومدم یه سری بهت بزنم که ببینم داری چیکار میکنی که دیدم به به کیف من رو ریختی بیرون و حسابی از خجالتش در اومدی همینطوری داشتم نگات میکردم که متوجه حضورم شدی و بلافاصله بدون هیچ درنگی گفتی "شلاله شلاله نام نامی!!!!!"(شراره شراره شکلات پیدا کردم)(ذوق و هیجان رو هم چاشنیش کنید و بی تفاوتی نسبت به اینکه حالا مگه چی ش...
3 اسفند 1391

دو ماه غیبت و سامیار 26 ماهه

پسرم داره روز به روز بزرگتر میشه اینرو میشه از غیبت های صغری و کبری من توی وبلاگش هم دید و البته در حرف زدن پیشرفت های خیلی زیادی میکنه البته هنوز جمله های چند کلمه ای رو نمیتونه بگه ولی کلمات زیادی رو میتونه راحت پشت سر ما تکرار کنه: میتونم اینها رو بنویسم که به یادگار بمونه براش نام نامی ------ خوارکی های دلچسب داخل کیف مامان جون پاستیل ------ پاستیل دوقلات ------ شکلات ها آناس ------ آدامس (خیلی قشنگ یاد گرفته آدامس رو بجوه و باباش یادش داده که به هیچ وجه نباید قورتشون بده و سامیارم کاملا این مطلب رو رعایت میکنه) قام قامی ------ ماشین ها که البته جالبه که به ماشین حساب هم میگه قام قام ایساب نکته: جدیدا دیگه به ماشین میگ...
7 بهمن 1391

عجیب اما واقعی ! ایده ای برای تولد دوسالگی

تولد سامیار بجز سال اول تا چ....................ند سال همش تو محرم و صفره امسال که دیگه شاهکار بود یعنی دقیقا روز سوم امام حسین ، از اووووووووووووونطرف اگه حسابش رو بکنی سامیار دقیقا ۴ روز بعد از عیدغدیر به دنیا اومده و چون سادات! ما خواه ناخواه روز عید غدیر کلی مهمون داریم که همه از سامیار و پدرش عیدی میگیرن بنابراین اینکه روز عید غدیر بارش جشن تولد بگیرم امسال شایدم نمیدونم سالای بعد منتفیه! چون ممکنه به برخی از مهمانان بر بخوره! که خوب قابل قبول هم هست...   هی داشتم فکر میکردم که چه کنم چه نکنم چه کنم چه نکنم که ناگهان فکری به سرم زد که بیام دقیقا توی روز تولدش براش یه مراسم ختم انعام بگیرم چون دلم نمیخواست خارج از روز تولدش...
10 دی 1391

دو تا 365 تا میشه 730تا بعبارتی میکنه دو ساااااااااااااااااااااااااال

پسرکم دوساله شد   به زبان ساده ساده و در عمل بسیار سخت ... لحظه های نابی که الان فکر میکنم گذشت و من ازشون لذت چندانی نبردم شاید به دلیل اینکه درگیر بزرگ کردنت بودم همین... فرشته زمینی من کودک زیباروی من گامهایت برای کشف زمینی پاک و بی نیرنگ استوار. دوسالگیت نازنینم پر از گل و نور وستاره دوستت دارم. پی نوشت: راستش خیلی حرفا بود که در آستانه شب دوسالگیت توی ذهنم اومد ده بار نوشتمشون و پاکشون کردم ولی نهایتا همین چند جمله ساده رو اینجا به یادگار برات میذارم. دستان کوچکت رو غرق بوسه میکنم که عطر بال فرشته ها رو داره.
8 آذر 1391

از شیر گرفتن

«وَالْوَالِدَاتُ یرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَینِ کَامِلَینِ لِمَنْ أَرَادَ أَن یتِمَّ الرَّضَاعَةَ… فَإِنْ أَرَادَا فِصَالًا عَن تَرَاضٍ مِّنْهُمَا وَتَشَاوُرٍ فَلَا جُنَاحَ عَلَیهِمَا…» سوره بقره «و مادران [باید] فرزندان خود را دو سال تمام شیر دهند. [این حکم ] برای کسی است که بخواهد دوران شیرخوارگی را تکمیل کند… پس اگر [پدر و مادر] بخواهند با رضایت و صوابدید یکدیگر، کودک را [زودتر] از شیر بازگیرند، گناهی بر آن دو نیست…» «…وَفِصَالُهُ فِی عَامَینِ…» «…و از شیر باز گرفتنش در دو سال است…» سوره لقمان «…وَحَمْلُهُ وَف...
14 آبان 1391

روزهایی كه داره میگذره

روزهایی که داره میگذره روزهایی که دارم کم کم پسرم رو از شیر میگیرم ، غمگینم اما امیدوار   شش ماهی میشه که پروژش رو در دست گرفتم خدا رو شکر که خیلی مطلب خوندم و با خیلی ها هم صحبت کردم و تدریجی اینکار رو انجام دادم اگرچه که سر بد غذاییش خیلی اذیت شدیم هردو مون. و البته خودم رو خیلی بیشتر مقصر میدونم. اما الان روزهای پایانی هستش میخوام دیگه انشا... برای عید غدیر که تولد قمریش تقریبا هست کلا تمومش کنم. همین... برامون دعا کنید.
3 آبان 1391